تا به حال مانده اي ميان ندانسته هايي که هر دقيقه مغزت را متلاشي ميکنند و قلبت را از جا ميکَنَند؟ مانده اي ميان چندین ماه ،دوستت دارم و نميدانم هاي يک نفر که ادعا مي کرد عاشق است؟ مانده اي بين چه کنم چه کنم هاي خودت؟ ديده اي که دستهايت از همان نوک انگشت شروع ميکند به بي حس شدن ميرسد به قفسه سينه ات... به قلب...
تپش هاي قلبت را شنيده اي که گوش هاي گرفته ات را از درون کر ميکند و تو هيچ کاري نميتواني بکني؟ فقط دلت ميخواهد بميري و خلاص.
مانده اي بين هق هق گريه هايت و نفسي که ديگر هق هق بعدي را بالا نمي آيد انگار؟
اين منم، خسته تر از همه لحظات زندگي ام، خالي تر از هميشه، ديگر نه تنها تکه هاي گمشده ام نيست بلکه خودم هم گم شده ام.گمم، گيجم، بي پناهي مي بُرَدم،تنهايي مي خراشدم، و سيل ناباوري بنيانم را ميکَنَد ...
آغوش ات اندک جايي بود براي مردن، اندک جايي براي ماندن، ديگر نيست، براي من نيست. دستهايت يقين بود و آرامش، ديگر نميدانم کي نوازشگر تن رقيب بوده اند. ديدگانت پر بود از حس عزيز دوست داشتن، من ديگر نگاهت را باز نميشناسم. صدايت هُرم گرم نفست بود و بس، غريب وار مي شنوم کلمات نا آشناي سرد را که....
تا به حال مانده اي ميان اين همه که بداني نبودن چقدر خواستني ميشود براي آدمي؟ دست و پا زده اي ميان اين همه که بداني چطور از درد به خودت ميپيچي و نميميري؟ خفه شده اي ميان تک تک خاطراتت و اين همه هجوم نامردانه انساني که اعتماد کرده اي که بداني آدمي سير ميشود از زندگي،آدمي مرگ ميشود هر لحظه،آدمي مي خواهد قلبش را از جا بکند که ديگر نتپد براي اين همه،آدمي بالا مي آورد خودش را هي هي هي...و تمام نميشود اين بغض لعنتي و تمام نميشود اين نفس هاي لعنتي...
من گم شده ام، مي فهميد؟کسي مي فهمد معني دردناک اين جمله را؟ من گم شده ام، ميان آن همه که رفت من هم رفته ام، از دست،از ياد،از زندگي، از عشق، از اعتماد، از خواستن هاي بي پروا، از خودم ، از اميد، آرزو،آغوش، کلام هاي نگفته...
کسي که قول داده بود آدم ته دنياي من شود، ته دنياي مرا ، نقش مي زند، رنگ ميکند و طرح مي زند...
و من ويران شدنم را به تماشا نشسته ام...
نظرات شما عزیزان:
|